رفته بودیم خانهٔ دوستم برای چشمروشنی دخترکوچولوی نازش.
دوستم، بابای بچه درآمد گفت: «قربون پَکوپوز بچهم بشم.»
خانمش گفت: «مگه حیوونه؟ درست قربونصدقه برو!»
دوستم گفت: «خو قربون دَکودَن دخترم بشم.»
خانمش گفت: «میشه اصلاً قربون بچه نری!»
دوستم گفت: «لبولوچه چی؟»
خلاصه این بگومگوها عصرمان را ساخت.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
دوشنبه ۱۶:۴۶
۲۳مهر۱۳۹۷
برچسب : نویسنده : 1lahzenevisi6 بازدید : 67