به دخترعموی پنجسالهام گفتم: های که من در عروسی پدرومادرت بودم و تو نبودی!
باورش نمیشد تا اینکه عکس کوچکیهای خودم را نشانش دادم، آنهم در اتاقی که بعدها اتاقش شده بود و ما را راه نمیداد. برایش زبان هم درآوردم.
اصلاً حواسم نبود که بزرگ و کوچک فامیل دارند ما دوتا را نگاه میکنند. وقتی متوجه نگاهشان شدم که این دختر عمویِ ما چنان زد زیر گریه که همگان گفتند آخر کار خودت را کردی؟ یعنی که چرا صدای بچه را درآوردم.
نتیجهٔ اخلاقی اینکه با این کارِ امروزم از الگوشدن برای بچههای فامیل بازماندم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۹:۵۸
۳۰آبان۱۳۹۶
برچسب : نویسنده : 1lahzenevisi6 بازدید : 131